«جهان را نوازش کن!» تعبیرِ دلاویز و رسالت شاعرانه‌ای است که سهراب سپهری در یکی از نامه‌های خود عنوان کرده است [۱]. در این آموزه، آیینِ مهربانی به تمام قد، حضور دارد. «جهان رانوازش کن!» ضرباهنگِ تمامِ جویبارهایِ آرام و مهربان و نرمایِ همه‌ی نسیم‌های ملایم و خوشبو را تداعی می‌کند. نوازش طبیعت را می‌توان از سلیمانِ نبی آموخت. داستانی که در قرآن به اجمال بیان شده است. سلیمان، محبت چشمگیری به اسبان تیزپا و چابک خود داشت. در وهله‌ی نخست با آنان ارتباط بصری برقرار می‌کند و حرکت آنان را عاشقانه به نظاره می‌نشیند. اما، آتشِ محبت و گرمایِ شوق او با نگریستن فرو نمی‌نشیند و او این بار ازطریق حسِّ بساوایی و با دستان خود، گردن و ساق اسب‌ها را نوازش می‌کند. برای او نوازش طبیعت‌‌ همان نوازش خالق طبیعت است: 

 «إِذْ عُرِضَ عَلَیهِ بِالْعَشِی الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ * فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیرِ عَن ذِکْرِ رَبِّی حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ * رُدُّوهَا عَلَی فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ (ص: ۳۱ تا ۳۳) به خاطر بیاور هنگامی را که عصرگاهان اسبان چابک ِتندرو رابراو [سلیمان] عرضه داشتند، گفت: من این اسبان را به خاطرپرورگارم دوست می‌دارم (اوهمچنان به آنهانگاه می‌کرد) تاازدیدگانش پنهان شدند. (آن‌ها به قدری جالب بودند که گفت:) باردیگر آن‌ها رانزد من بازگردانید ودست به ساق‌ها وگردن‌های آن‌ها کشید (وآنهارانوازش داد)» 

فرانسیس آسیزی، عارف مسیحیِ سده‌ی دوازده میلادی، که به سببِ منازعه‌ای که با دولت روم بر سر کشتار پرندگان داشت به او لقب حامیِ طبیعت داده بودند؛ نیایشی با خداوند دارد که در آن نگاهی یگانه و منحصر به فرد نسبت به طبیعت به چشم می‌خورد. او عناصر هستی را غریبه و بیگانه نمی‌انگارد. در منظر او خورشید و ماه و ستارگان و زمین و باد و آب، جملگی، خانواده‌ی او هستند و هر یک در شأن مادر و برادر و خواهر وی‌اند. 

 «ستایش تراست،‌ای خداوند من، با جمله‌ی آفریدگانت، 

بالخاصه حضرت برادر خورشید، 

که بدان، بر ما روشنایی ونور عطا می‌کنی؛ 

ستایش تراست‌ ای خداوند من، بهر خواهر ماه، 

ستایش تراست‌ ای خداوند من، بهر برادر باد، 

ستایش تراست،‌ ای خدای من، بهر خواهرمان آب، 

که بس سودمند است و بسی فروتن، 

گرانب‌ها و پاکیزه. 

ستایش تراست،‌ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین، 

که ما را در خود دارد ومی پرورد،....» [۲] 

در فرهنگ پرمایه‌ی عرفانی و ادبی ما رگه‌های جدی و تأمل برانگیزی در این باب به چشم می‌خورد. از باب مثال می‌توان به نگرش عطوفانه و حتا توأم با فروتنی نسبت به سگان نام بُرد. در فرهنگ اسلامی، سگ جانداری حرام گوشت است و بسیاری او را حیوانی نجس و پلید می‌شمارند. اخباری وارده شده که پیامبر اسلام، حضور سگ در منزل را مانع و حاجبِ رفت و آمد فرشتگان دانسته است و موجب کاهش اجر و پاداش فرد می‌داند [۳]. در روایت دیگری که مبنای یک حکم غالب فقهی است، ظرفی که زبان سگ بدان خورده باشد، تنها زمانی تطهیر می‌شود که شش بار با آب و یک بار با خاک شسته شود [۴]. اما هیچ یک از این اوصاف، محدودکننده‌ی شفقت و مهر به اینجاندار نیست. سعدی شیرین سخن، یکی از داستان‌هایی را که پیامبر اسلام نقل کرده است [۵] به زیبایی تصویر می‌کند: 

یکی در بیابان سگی تشنه یافت                

برون از رمق در حیاتش نیافت 

کُلَه دَلو کرد آن پسندیده کیش                

چو حبل اندر آن بست دستار خویش 

به خدمت میان بست و بازوگشاد            

سگ ناتوان را دمی آب داد 

خبر داد پیغمبر از حال مرد                      

که داور گناهان از او عفو کرد [بوستان سعدی، باب دوم: در احسان] 

در حکایت دیگری می‌خوانیم که بایزید بسطامی در تنگنای معبری، راه بر سگی ایثار می‌کند. 

 «[بایزید بسطامی] یک روز می‌گذشت، با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی آمد. بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. مگر این خاطر به طریقِ انکار بر مردی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرّم گردانیده است و بایزید سلطان العارفین است با این همه پایگاه و جماعتی مریدان راه را بر سگی ایثار کند و باز گردد! این چگونه بُوَد؟» شیخ گفت: «ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت: «در سبق السبق [عهد ازل] از من چه تقصیر در وجود آمده است؟ و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟» این اندیشه بر سَرِ ما در آمد، راه بر او ایثار کردم.» [۶] 

در حکایات عارفی نامدار، معروف کرخی آمده است که: 

 «معروف را خالی [دایی] بود که والی شهر بود. روزی به جایی خراب می‌گذشت، معروف را دید آنجا نشسته و نان می‌خورد، وسگی در پیش وی. و وی یک لقمه در دهانِ خود می‌نهاد، ویک لقمه در دهان سگ. خال گفت: «شرم نمی‌داری که با سگ نان می‌خوری؟» گفت: «از شرم نان می‌دهم به درویش» [۷] 

این عارف بزرگ، شرم می‌کند که تنهایی غذا بخورد، بنابراین یک لقمه به سگ می‌دهد و لقمه‌ی دیگر خود می‌خورد. یا حکایت مشهوری که در آن غلام سیاهی، همه‌ی سهم روزانه‌ی خود را از غذا به یک سگ می‌بخشد چرا که او را به شدت غریب و گرسنه می‌یابد. 

 «عبدالله بن جعفر (رض) به روستایی رفت وبه باغ خرمایی رسید، درآنجا غلامی سیاه دید که مشغول کاربود. سگی درآن حوالی بود که نزدیک آن غلام آمد. غلام یک قرص نان به سگ داد. سگ نان راتمام کرد. دوقرص نان دیگررا هم که دردست داشت به آن سگ داد وسگ همه را خورد. عبدالله ماجرارادید وبه سراغ غلام رفته وبه اوگفت: غذای هرروز تو چقدراست؟ غلام گفت: همین سه قرص نان که دیدی. گفت چرا قوت روزانه‌ات را همگی به سگ دادی؟ غلام گفت: دراین محل سگی نیست، این سگ ازراه دورآمده وگرسنه بود، زشت دانستم که نانش ندهم. عبدالله به غلام گفت پس خودت امروز چه می‌خوری؟ غلام گفت امروز را صبروتحمل می‌کنم. عبدالله بن جعفر آن غلام راخرید وآزاد کرد وآن باغ راهم خرید وبه او بخشید.» [۸] 

در مثنوی، مولانا داستانی از مهربانی موسای پیامبر نقل می‌کند: 

گوسفندی از کلیم الله گریخت          

پای موسی آبله شد نعل ریخت 

در پی ِ او تا به شب در جُست و جو            

وان رمه غایب شده از چشم او 

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند          

پس کلیم الله گَرد از وی فشاند

کف همی مالید بر پشت و سرش              

می‌نواخت از مهر همچون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم نی                  

غیر مهر و رحم و آب چشم نی 

گفت گیرم بر مَنَت رحمی نبود                    

طبع تو بر خود چرا اِستم نمود [مثنوی، دفتر ششم] 

در منابع عرفانی حکایت‌های درس آموز فراوانی در این باب می‌توان مشاهده کرد: 

یعقوب (ع) مناجات می‌کرد – از پس آنکه یوسف را بازیافته بود- گفت: الهی، این بلا که بر من آمد به چه سبب آمد؟ چواب آمد که: یعقوب! فلان وقت ترا مهمانی بیامد و اندر خانه‌ی تو گوسپندکی بود با بچّگک. آن بچه را پیش مادر بکشتی و بریان کردی و پیشم‌‌ همان نهادی. دل آن مادر بریان گشت، به ما بنالید، ما دلِ ترا به فراق فرزند بسوختیم تا بدانی که درد فرزند چگونه باشد! [۹] 

عیسی علیه السلام در صحرایی می‌گردید، باران عظیم فرو گرفت. رفت در خانه‌ی سیه گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران قطع گردد. وحی آمد که: از خانه‌ی سیه گوش بیرون رو که بچگان او بسبب تو نمی‌آسایند. [۱۰] 

وگویند که [شیخ ابوسعید ابوالخیر] یک روز قصّابی را دید که گوسفندی کشته بود. گوسفند دست می‌زد و آخه می‌کرد. شیخ نیز گوشت نخورد. گفت «ما ندانستیم که ازین آخه می‌خوردیم.» [۱۱] 

وقتی شیخ [ابوسعید ابوالخیر] در قحط با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگِ مردم خوار بود. ناگاه گرگ آهنگِ شیخ کرد. شاگرد سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت «چه می‌کنی؟‌ای سلیم دل! تو ندانی که از بهر جانی با جانوری مضایقت نتوان کرد؟» [۱۲] 

در بابِ مولانا جلال الدین رومی و عطوفتش با سایر جانداران حکایت‌های نغزی وجود دارد. عبدالحسین زرین کوب می‌نویسد: 

 «شفقت او [مولانا] شامل حیوانات هم می‌شد ویاران را از آزار جانوران مانع می‌آمد. یک بار حتی از کسی که یک سگِ کوچه گرد را از سر راه وی دور کرد رنجید که چرا حیوان را آزرد و از وقت خویش باز آورد. به شهاب الدین قوّال که یک روز خر خود را بدان سبب که در حضور مولانا بانگ برآورده بود رنجانید اعتراض کرد که این زدن برای چیست؟ بانگ او هم برای‌‌ همان کام هاست که سایر خلق طالب آن‌اند. نه آیا باید شکر کنی که باز تو راکبی و او مرکوب؟» [۱۳] 

فرزانگان فرهنگ ما حتا از آزار موریانه پرهیز می‌کردند و جهان را بی‌مقدار‌تر از آن می‌دانستند که آدمی موری را بیازارد: 

فردوسی می‌گفت: 

به نزد کهان و به نزد مهان

به آزار موری نیرزد جهان

و اسدی طوی نیز: 

چنان زی که مور از تو نبوَد به درد

نه بر کس نشیند ز بادِ تو گرد

در حکایتی می‌خوانیم که بایزید بسطامی مسافتی طولانی را باز می‌گردد تنها به این خاطر که موریانه‌ای را که به باور خود از منزل خویش آواره کرده به خانه‌اش باز گرداند: 

 «نقل است که چون [بایزید بسطامی] از مکه می‌آمد به همدان رسید. تخم مُعَصفر [گلی بنفش] خریده بود. اندکی از او به سرآمد، بر خرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد، خرقه بگشاد، مورچه یی از آنجا به در آمد، گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم. برخاست و ایشان را به همدان برد، آنجا که خانه‌ی ایشان بود بنهاد. تا کسی که در «التعظیم لأمرالله» [بزرگداشتِ فرمان خدا] بغایت نبُوَد «الشفقة علی خلق الله» [شفقت بر آفریدگان خدا] تا بدین حد نَبُود.» [۱۴] 

سعدی، این حکایت را به شبلی نسبت می‌دهد: 

یکی سیرت نیک مردان شنو

اگر نیک بختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غلّه دید

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به مأوای خود بازش آورد و گفت

مروّت نباشد که این مور ریش

پراکنده گردانم از جای خویش

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

سیاه اندرون باشد و سنگدل

که خواهد که موری شود تنگدل [بوستان سعدی، باب دوم: در احسان] 

در میان شاعران معاصر کمتر کسی به اندازه‌ی سهراب سپهری نگاه نوازشگرانه به هستی داشته است. قدری در شعر مشهور او: «آب را گِل نکنیم» درنگ کنیم. در این شعر کراراً سفارش می‌کند و نهیب می‌زند که آب را تیره و آلوده نکنیم. اما چرا؟ به چه خاطر؟ سهراب پاسخ می‌دهد و علت این سفارش را عنوان می‌کند: «در فرودست انگار، کفتری می‌خورَد آب. یا که دربیشه‌ی دور، سیره‌ای پر می‌شوید.» شاعر دلنگران آب خوردن کفتری است و بیمناک از آنکه آب تیره بنوشد و حواسش به سیره‌ای است که در جنگلِ دور می‌خواهد پر‌هایش را در آب بشوید و باید مراقب بود تا آب کِدِر به بال‌هایش نرسد. 

 «آب را گل نکنیم: 

در فرودست انگار، کفتری می‌خورَد آب. 

یا که دربیشه‌ی دور، سیره‌ای پر می‌شوید. 

یا که در آبادی، کوزه‌ای پُر می‌گردد. 

آب را گل نکنیم: 

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فروشوید اندوه دلی. 

دست درویشی شاید، نان خشکیده فروبرده در آب.» 

محسن مخملباف می‌گوید: 

 «ما شاعری داریم به نام سهراب سپهری... شعرهای او نه مداحی‌های حاکم پسند است نه فحاشی‌های مخالف پسند. در آن سوی این درگیری‌ها به توسعه مهرورزی مشغول است. طوری که حالا هر کس به گونه‌ای از خشونت خسته می‌شود سری هم به شعرهای سپهری می‌زند و خودش را آرام می‌کند و یا تلطیف می‌کند. او شعری دارد درباره آب خوردن یک پرنده: 

 «آب را گل نکنیم

در فرو دست انگار 

کفتری می‌خورد آب» 

یک منتقد مشهور ایرانی نقدی پر سر و صدا بر آثار او می‌نویسید که «در شرایطی که آمریکا در ویتنام ناپالم می‌ریزد و آدم می‌کشد، تو نگران آب خوردن یک کبوتری؟» 

سپهری در یک مجلس دوستانه به او پاسخ می‌دهد: 

 «دوست عزیز، ریشه قضیه در همین جاست. برای مردمی که از شعر‌ها نمی‌آموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند، آدم کشی در ویتنام یا هر جای دیگر، امری بدیهی است.» 

یکی از دوستان من شبی نزد سپهری می‌ه‌مان بوده، موقع گفتگو سوسکی وارد اتاق می‌شود و دوست من قصد داشته آن را با دمپایی بکشد. سپهری جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید: «تو فقط می‌توانی به او بگویی که به اتاقت نیاید.» دوست ما سوسک را با دمپایی می‌گیرد و به بیرون پرتاب می‌کند. سپهری گریه‌اش می‌گیرد که صاحب جانی در این جهان مجروح شد، و از دوست من می‌پرسد که «نیندیشیدی اگر در این نیمه شب پای این سوسک بشکند و با توجه به اینکه سوسک‌ها به اندازه ما آن قدر متمدن نیستند که بیمارستان داشته باشند، چه خواهد شد؟ و از کجا معلوم که این سوسک مادر بچه سوسکی نباشد که منتظر بازگشت مادرش به خانه است؟» 

شما به این نگاه شاعرانه دقت کنید. اگر طبع بشر به این لطافت برسد که نگران آب خوردن یک کبوتر از آب نازلال باشد، یا نگران مجروح شدن یک سوسک، طبیعتاً این همه به خشونت دامن نمی‌زند و به راحتی در هر جا آدم نمی‌کشد. 

مردم آلمان اول به سگ کشی در خیابان‌ها دست زدند با این توجیه که بهداشت عمومی به خطر افتاده، اما فراموش کردند که این اولین تمرین برای روشن کردن شعله در کوره‌های آدم سوزی است. مورخان فراموش کردند این سگ کشی را به عنوان یک واقعیت تاریخی ثبت کنند و روان‌شناسان فراموش کردند، تأثیر آن را بر روان مردم آلمان بسنجند. چرا که عصر پزشکان بود و دوران نجات جنس انسان از بیماری هاری.» [۱۵] 

پریدخت سپهری درباره‌ی برادرش می‌نویسد: 

 «همه‌ی آشنایان بار‌ها او راکنارِ حوض یا جوی آب در حالی دیده‌اند که برگ یا چوب کوچکی در دست دارد و مورچه‌ای یا پروانه‌ای را نجات می‌دهد. «یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب در آرَم.» [۱۶] 

سپهری می‌گفت: 

 «خواهم آمد، پیشِ اسبان، گاوان، علفِ سبزِ نوازش خواهم ریخت. 

مادیانی تشنه، سطلِ شبنم را خواهم آورد. 

خرِ فرتوتی در راه، من مگس‌هایش را خواهم زد.» 

همو گفته است: 

 «هر که با مرغِ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خوابِ جهان خواهد بود.» 

اگر بتوانیم وقتی به درخت می‌رسیم، به پاس حرمتِ سبزش بوسه‌ای بر تنه‌اش بزنیم و با نرمای انگشتمان ساقه‌ی گلی را لمس و نوازش کنیم، اگر بتوانیم با جانداران و طبیعت از در صلح و آشتی پایدار درآییم و آیین خود را در رابطه با هستی بر اساس «نوازش‌گری» بنیان نهیم، تنها در این صورت است شاید، که غلغله‌های پر تشویش درونمان لختی فروکش کنند و روزنی به سوی «باغِ سبزِ عشق» به رویمان گشوده شود. با خود تکرار کنیم و از یاد نبریم: 

 «یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد» [۱۷]. 

 

 

****

ارجاعات: 

 [۱]. هنوز در سفرم (شعر‌ها و یادداشت‌های منتشر نشده)، به کوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزان، ۱۳۸۸

 «بر بلندیِ خود بالا رو. و سپیده دمِ خود را چشم به راه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. و پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله‌ها رو مگردان، که پاره‌های حقیقت‌اند. جوانه بزن....» 

 [۲]. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو، ۱۳۸۴

 [۳]. «لا تدخل الملائکة بیتاً فیه کلب» (مسلم ۳/۱۱۷۹)؛ «من اتخذ کلباً إلا کلب ماشیة أو صید أو زرع انتقص من أجره کل یوم قیراط» (مسلم ۳/۱۲۰۱) 

 [۴]. «طُهُورُ إِنَاءِ أحَدِکُمْ إِذَا وَلَغَ فِیهِ الکَلْبُ أنْ یَغْسِلَهُ سَبْعَ مَرَّاتٍ أُولاَهُنَّ بِالتُّرَابِ.» (مسلم ۳/۱۸۳.) 

 [۵]. «بَیْنَا رَجُلٌ یَمْشِی فَاشْتَدَّ عَلَیْهِ الْعَطَشُ فَنَزَلَ بِئْرًا فَشَرِبَ مِنْهَا، ثُمَّ خَرَجَ فَإِذَا هُوَ بِکَلْبٍ یَلْهَثُ یَأْکُلُ الثَّرَى مِنَ الْعَطَشِ، فَقَالَ: لَقَدْ بَلَغَ هَذَا مِثْلُ الَّذِی بَلَغَ بِی، فَمَلأَ خُفَّهُ، ثُمَّ أَمْسَکَهُ بِفِیهِ، ثُمَّ رَقِیَ، فَسَقَى الْکَلْبَ، فَشَکَرَ اللَّهُ لَهُ، فَغَفَرَ لَهُ» قَالُوا: یَا رَسُولَ اللَّهِ وَإِنَّ لَنَا فِی الْبَهَائِمِ أَجْرًا؟ قَالَ: «فِی کُلِّ کَبِدٍ رَطْبَةٍ أَجْرٌ». (بخارى: ۲۳۶۳) 

 «روزی، مردی در مسیر راه، بشدت تشنه شد. وارد چاهی شد و از آن آب، نوشید. سپس، بیرون آمد و ناگهان، سگی را دید که از شدت تشنگی، زبانش بیرون آمده است و خاک می‌خورد. (با خود) گفت: این سگ، به‌‌ همان اندازه، تشنه است که من تشته بودم. (دوباره، وارد چاه شد)، موزه‌اش را پر از آب کرد و بدهان گرفت و از چاه بالا آمد و به سگ آب داد. خداوند از او راضی شد و گناهانش را بخشید». صحابه گفتند:‌ای رسول خدا! خداوند برای نیکی به حیوانات هم به ما پاداش می‌دهد؟ رسول خدا فرمود: «نیکی کردن به هر موجود ذی روحی، ثواب دارد». 

 [۶] و [۷]. تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشراساطیر، چاپ دوم ۱۳۸۳

 [۸]. رساله‌ی قشیریه، عبدالکریم بن هوازن قشیری، ترجمه‌ی ابوعلی حسن بن احمد عثمانی، با تصحیحات و استدراکات بدیع الزمان فروزانفر، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، ۱۳۸۵

 [۹]. شرح تعرّف: ابوابراهیم اسماعیل بن محمد مستملی بخاری، با مقدمه‌ی محمد روشن، تهران، اساطیر، ۱۳۶۳

 [۱۰]. فیه ما فیه، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نامک، چاپ سوم، ۱۳۸۴

 [۱۱] و [۱۲]. چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، مقدمه تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، ۱۳۸۵

 [۱۳]. پله پله تا ملاقات خدا، دکتر عبدالحسین زرین کوب، انتشارات علمی، چاپ بیست و ششم، ۱۳۸۴

 [۱۴]. تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطارنیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشراساطیر، چاپ دوم ۱۳۸۳

 [۱۵]. زندگی رنگ است: گزیده‌ی گفتار و نوشتار، محسن مخملباف، نشر نی، چاپ دوم، ۱۳۷۷ 

 [۱۶]. سهراب، مرغ مهاجر، پریدخت سپهری، انتشارات طهوری، چاپ نهم، ۱۳۸۹

 [۱۷]. هشت کتاب، سهراب سپهری، تهران، انتشارات مجید، ۱۳۸۹